سه‌شنبه، دی ۲۱

شعری از مهوش ثابت از زندانیان بهایی


شعر زیر از زبان مهوش ثابت یکی از 7 مدیر پیشین جامعه بهایی ایران است که در زندان رجایی شهر سروده شده است:

مرزها ، مرزها ، مرزهای موهوم

مرزهای موهوم و تصورهای بی حاصل

مرز موهوم زمان ، مرز موهوم زمین

ومعماهای بی معنا

ورقمهای گنگ و مبهم

ما در نقطه ی صفر زمان نقطه ی صفر زمین سالها زیسته ایم

نقطه ی صفر زمان جایی که نه شبی هست نه روز

چه تفاوت هست وقتی که زمین می گردد در مداری بسته گرد خود پیوسته

چه تفاوت هست بین شب و روز

وچه معنا دارد مرز موهوم زمان در فضایی که صنوبر ها زیر نور مهتابی می رویند

وتو دائم باید که به یاد دل خود بسپاری که فلان روز گذشت وفلان ماه و فلان سال

چه تفاوت دارد که در این چمبره ی گیج زمین قفست را به کدامین قلاب بسته باشند به زور

چه تفاوت دارد در جایی که دگرحس زمان نیست در خاطر تو

ودگر حس مکان نیست

و هویت تنها در عبارتهای مبهم ساختگی است

اتهام، اتهام

مرز موهوم میان من و تو

ومراد من از این مرزهای موهوم ، بازی کهنه ی تکراری ماه و خورشید و زمین است که عمری است دور هم می گردند



بازی قدرت منظومه ی ما

بازی تکراری

من نمی خواهم وارد بازی اینها باشم

پرچمی می گیرم در دستم

پرچم یک گل پاک و سفید

روی آن واژه ی عشق

من مرادم از هر واژه که می گویم عشق است همین

چه حسابی هست که از یک واژه ، این همه معنای مختلفی می فهمیم و تفاهم نیست در فهم سخن



و چنین مرزی واقعاُ هست میان تو و من

و چنین مرزی را باید از میان بر داریم

ومراد من از تفهیم و تفهَم از عشق، حس آب است به همزیستی ریشه وخاک

حس نور است برای سفر شیره ی خام

و مرادم از عشق، نفس خورشید است در تصَورهای روشن یک برگ بزرگ

حس یک آوند است در نگهداری یک ساقه ی سبز

حس یک شاخه که سر بر می کشد از دیوار همسایه پر گل پر گل

ومرادم از عشق یک گل سرخ است تقدیم به تو

مرزهای موهوم به چه کار دل ما می آید

9/10/1389 رجایی شهر

هیچ نظری موجود نیست: